درباره ما


به وبلاگ من خوش آمدید

پیوند روزانه

حمل ماینر از چین به ایران
حمل از چین
پاسور طلا
خرید پرده اسکرین
قیمت تشک طبی سفت
کاشی رستوران

جستجو

"لطفا از کلمات کلیدی برای جستجو استفاده کنید !!!



طراح قالب


Www.LoxBlog.Com

Main

My profile

Log out


دنیای کودکان

شعر را دوست داره
موضوع: <-PostCategory->

   
 
مامان جونم، معلّمه
دوسش دارم یه عالمه
صبح ها می ره به مدرسه
به بچّه ها خوب می رسه
قصّه و شعر، خوب بلده
هر كی بخواد یادش می ده
می رم كنارش می مونم
دلم می خواد شعر بخونم


 

نوشته شده توسط :صدف | لينک ثابت |شنبه 12 فروردين 1391برچسب:,|

لباس صورتی
موضوع: <-PostCategory->

یک لباس صورتی در خیالم بافتم

نقشه خورشید را روی آن انداختم

love

یک کبوتر, آن طرف با پر و بال سفید

آشیانه کرده بود بر درخت سبز بید

love

در کنار آن درخت چشمه بود و رود و سنگ

آن خیال صورتی شد لباسی رنگ رنگ

نوشته شده توسط :صدف | لينک ثابت |شنبه 12 فروردين 1391برچسب:,|

وینکس
موضوع: <-PostCategory->

 

 

نوشته شده توسط :صدف | لينک ثابت |شنبه 12 فروردين 1391برچسب:,|

باربی
موضوع: <-PostCategory->

نوشته شده توسط :صدف | لينک ثابت |پنج شنبه 10 فروردين 1391برچسب:,|

پوووووووووو
موضوع: <-PostCategory->

 

نوشته شده توسط :صدف | لينک ثابت |پنج شنبه 10 فروردين 1391برچسب:,|

کایلو
موضوع: <-PostCategory->

نوشته شده توسط :صدف | لينک ثابت |چهار شنبه 9 فروردين 1391برچسب:,|

شغال کوچولو کجایی؟
موضوع: <-PostCategory->

 
شغال کوچولو کجایی؟

 

یکی بود، یکی نبود. شغال کوچولویی بود که در یک جنگل زندگی می کرد. او هر روز به آبگیر می رفت، کمی آب می نوشید و از آبگیر ماهی می گرفت و می خورد.

یک روز عصر، وقتی شغال کوچولو به آبگیر رفت، فلامینگو را دید. شغال کوچولو بعضی وقت ها او را می دید و با هم سلام و علیک داشتند.

فلامینگو کمی عجول بود. ماهی ها را چند تا چند تا می گرفت و قورت می داد. آن روز هم وقتی شغال کوچولو او را دید، فلامینگو سه تا ماهی را یک جا قورت داده بود. داشت خفه می شد. چشمانش از حدقه بیرون زده بود و با صدای گرفته ای کمک می خواست.

شغال کوچولو گفت: «تو چرا این طوری غذا می خوری؟ چند بار به تو گفتم ماهی ها را یکی یکی بخور؟!»

بعد با عجله رفت و چوبی پیدا کرد. آن را توی دهان فلامینگو فرو کرد. چوب را آن قدر فشار داد تا ماهی ها پایین رفتند و راه گلوی فلامینگو باز شد.

فلامینگو نفس راحتی کشید و گفت: «وای ... داشتم می مردم!»

شغال گفت: «از بس که لقمه های بزرگ بر می داری! اینکه وضع غذا خوردن نیست.»

فلامینگو از شغال تشکر کرد و پرواز کرد و رفت. از آن روز فلامینگو و شغال با هم دوست شدند، آن ها هر روز به آب گیر می رفتند. مدتی با هم حرف می زدند و ماهی می خوردند. فلامینگو هم دیگر ماهی ها را یکی یکی می خورد.

یک روز شغال کوچولو به آب گیر نیامد. فردا و پس فردا هم پیدایش نشد. چهار روز گذشت و خبری از شغال کوچولو نشد. فلامینگو با خود گفت: «چی شده؟ چرا شغال کوچولو به آب گیر نمی آید؟ باید بروم و پیدایش کنم.»

بعد رفت و از این و آن نشانی لانه شغال کوچولو را پرسید. پرسان پرسان لانه اش را پیدا کرد. جلوی لانه رفت و شغال کوچولو را صدا زد. او بیرون آمد و از دیدن فلامینگو خوشحال شد.

فلامینگو پرسید: «شغال جان چطوری؟ چرا دیگر به آب گیر نمی آیی؟ دلم برایت تنگ شده.»

شغال کوچولو گفت: «نمی توانم بیایم. مادرم مریض است. از او مراقبت می کنم.»

فلامینگو داخل لانه شد. خانم شغاله گوشه ای دراز کشیده بود. ضعیف و لاغر بود.

فلامینگو مدتی آنجا ماند و بعد خداحافظی کرد و رفت. با خود گفت: «مادر شغال کوچولو که مریض است. خودش هم مجبور است پیش مادرش بماند و از او پرستاری کند. پس چطوری غذا پیدا می کنند؟»

فردای آن روز فلامینگو باز به لانه شغال کوچولو رفت. وقتی شغال کوچولو از لانه بیرون آمد، دید فلامینگو چند تا ماهی چاق و چله برای او و مادرش آورده است. شغال کوچولو از او تشکر کرد و گفت: راضی به زحمتت نبودم فلامینگو جان! نوک و بالت درد نکند.»

از آن روز به بعد، فلامینگو هر روز به لانه شغال کوچولو می رفت. برای او و مادرش ماهی می برد و مدتی آنجا می نشست.

بالاخره خانم شغاله حالش خوب شد و شغال کوچولو دوباره توانست به آب گیر برود. شغال کوچولو، فلامینگو را بهترین دوستش می داند. فلامینگو هم همین طور.

نوشته شده توسط :صدف | لينک ثابت |چهار شنبه 9 فروردين 1391برچسب:,|

سمنو، آی سمنو
موضوع: <-PostCategory->

 
سمنو، آی سمنو سرکه و سماغ و سنجد، سکه و سیب و سیر نیستم. خوردنی وخوشمزه ام.

سلام. من یکی از سین های سفره ی هفت سین هستم.

 

حالا می تونید اسممو بگین؟

 درسته، من سمنو هستم. یک غذای خوشمزه که رنگم قهوه ای پررنگه.

منو از آرد و گندم درست می کنند و برای درست کردنم اصلاً لز شکر استفاده نمی کنند. ولی خیلی شیرین و لذیذم.

بعضی ها فقط منو توی سفره ی هفت سین می ذارند. اونایی که منو نمی خورند ضرر می کنند چون من خیلی پر فایده و با خاصیت هستم.

من یه عالمه ویتامین و پروتئین، کلسیم، پتاسیم، آهن و فسفر دارم. اگه منو بخورید همه ی اون چیزایی را که دارم به شما می دم تا شما هم قوی و پر زور بشید.

من برای موها و پوستاتون خیلی خوبم.

اگه می خواید قد بلند بشید حتماً منو بخورید، تازه من برای استخوناتونم خیلی مفیدم.

حالا که فهمیدید من چه غذای باارزشی هستم حتماً از ماماناتون بخواید منو براتون درست کنه یا بخره.

 

نوشته شده توسط :صدف | لينک ثابت |چهار شنبه 9 فروردين 1391برچسب:,|

مزرعه‌ی گندم
موضوع: <-PostCategory->

 

مزرعه‌ی گندم

 

دهقان زحمت کش از مدتها پیش زمین رو شخم زده بود و خاکهای سفت زمین رو نرم کرده بود. تا زمین آماده ی کاشت گندم بشه .بعد از مدتی بذرهای گندم رو روی زمین پاشید و بهشون آب داد .بذرها کم کم جوونه زدن و سبز شدن و به زحمت خودشونو از زیر خاک بیرون کشیدن .دهقان مهربون هر روز به جوونه های گندم سر می زد و اونها رو آبیاری و نگهداری می کرد .تا اینکه عید از راه رسید و هوا بهتر و بهتر شد گندم ها دیگه بلند قد و طلایی شده بودن و زیر نور خورشید می درخشیدن .

هر روز نوروز که می گذشت برای گندم ها یه عید بزرگ بود .روز های عید بهترین روزهای مزرعه ی گندم بود .تا اینکه تعطیلات عید به آخر رسید و روز سیزده به در رسید .گندم ها دیدن امروز با روزهای دیگه فرق داره . دسته دسته آدمها می یان کنار مزرعه ی گندم و مشغول تفریح و بازی می شن .گندم ها از شادی مردم مخصوصا از بازی بچه ها خوشحال می شدن توی وزش آروم باد تکون می خوردن و می رقصیدن.

همه چیز خوب و خوش و خرم بود تا اینکه یه دفعه چند تا پسر بچه ی شیطون دویدن توی گندما و شروع به بازی، کردن . گندمهای بیچاره زیر دست و پا له می شدن و جیغ می زدن اما کسی توجهی نمی کرد .اون طرف تر هم چند تا دختر بچه ی بی دقت داشتن با کندن گندمها برای خودشون دسته گل درست می کردن . گندما از ناراحتی شروع به گریه و زاری کردن .باد صدای گریه ی گندمارو به گوش دهقان مهربون رسوند و دهقان سراسیمه به سمت مزرعه ی گندم اومد .دهقان بچه ها رو از مزرعه بیرون کردو با ناراحتی دید بعضی از گندمها دست و پا آسیب دیدن و بعضی هاشون روی زمین افتادن و دیگه نمی تونن بلند شن و ...

دهقان با مهربونی به تک تک گندمها رسیدگی کرد و ازهمشون معذرت خواهی کرد. بعد یه سبد شیرینی که از آرد گندمهای سال گذشته پخته بود به بچه های کنار مزرعه ی گندم داد و گفت : این شیرینیهای خوشمزه محصول همین گندمها هستند. اگه نون و شیرینی و خیلی از غذاهای خوشمزه ی دیگه رو دوست دارید همیشه مواظب گندم ها باشید. به جای اینکه گندمها رو لگد کنید کنارشون بایستید و عکسهای یادگاری بیندازید.بچه ها از این پیشنهاد استقبال کردن و کلی عکس یادگاری انداختن.

اون روز گندم ها توی عکسهای یادگاری زیادی ،کنار بچه ها ،ژست گرفتن و لبخند زدن .شما چرا اخم کردید زود باشید لبخند

نوشته شده توسط :صدف | لينک ثابت |چهار شنبه 9 فروردين 1391برچسب:,|

موضوع: <-PostCategory->

آن جا که لبریز
از عطرگل هاست
هم مسجد شهر
هم خانه ی ماست

رفته مؤذن
بالادوباره
گفته اذان را
روی مناره

من میروم با
مامان و بابا
با مُهر و تسبیح
حالا به آن جا

مردم رسیدند
خوش حال و پرشور
درخانه برپاست
مهمانی نور
برچسب عنوان2
مقدار عنوان2
 
HyperLink
 
آن جا که لبریز
از عطرگل هاست
هم مسجد شهر
هم خانه ی ماست

رفته مؤذن
بالادوباره
گفته اذان را
روی مناره

من میروم با
مامان و بابا
با مُهر و تسبیح
حالا به آن جا

مردم رسیدند
خوش حال و پرشور
درخانه برپاست
مهمانی نور
برچسب عنوان2
مقدار عنوان2
 
HyperLink
 
آن جا که لبریز
از عطرگل هاست
هم مسجد شهر
هم خانه ی ماست

رفته مؤذن
بالادوباره
گفته اذان را
روی مناره

من میروم با
مامان و بابا
با مُهر و تسبیح
حالا به آن جا

مردم رسیدند
خوش حال و پرشور
درخانه برپاست
مهمانی نور
برچسب عنوان2
مقدار عنوان2
 
HyperLink
 
آن جا که لبریز
از عطرگل هاست
هم مسجد شهر
هم خانه ی ماست

رفته مؤذن
بالادوباره
گفته اذان را
روی مناره

من میروم با
مامان و بابا
با مُهر و تسبیح
حالا به آن جا

مردم رسیدند
خوش حال و پرشور
درخانه برپاست
مهمانی نور
برچسب عنوان2
مقدار عنوان2
 
HyperLink
 
آن جا که لبریز
از عطرگل هاست
هم مسجد شهر
هم خانه ی ماست

رفته مؤذن
بالادوباره
گفته اذان را
روی مناره

من میروم با
مامان و بابا
با مُهر و تسبیح
حالا به آن جا

مردم رسیدند
خوش حال و پرشور
درخانه برپاست
مهمانی نور
برچسب عنوان2
مقدار عنوان2
 
HyperLink
 

نوشته شده توسط :صدف | لينک ثابت |چهار شنبه 9 فروردين 1391برچسب:,|

موضوع: <-PostCategory->

بادهو هو می کند
میزند در را به هم
نیمه شب از خواب ناز
با صدایش می پرم

ناگهان در باز شد
یک نفر پیشم نشست
روی خواب چشم من
او کشید آرام دست

چشم های کوچکم
بسته شد از ترس باد
حس خوبی پرکشید
گونه ام را بوسه داد

گفت : از مادر نترس
باد مهمان در است
دست های کوچکت
توی دست مادر است

نوشته شده توسط :صدف | لينک ثابت |چهار شنبه 9 فروردين 1391برچسب:,|

خرگوش با هوش
موضوع: <-PostCategory->

  

در جنگل سر سبز و قشنگي  خرگوش باهوشي زندگي مي كرد .

 يك گرگ پيرو يك روباه بدجنس هم هميشه نقشه مي كشيدند تا اين خرگوش را شكار كنند .

ولي هيچوقت موفق نمي شدند .

يك روز روباه مكار به گر گ گفت : من نقشه جالبي دارم  و اين دفعه مي توانيم خرگوش را شكار كنيم .

گرگ گفت : چه نقشه اي ؟

    

روباه گفت : تو برو ته جنگل ، همانجا كه قارچهاي سمي رشد مي كند و خودت را به مردن بزن . من پيش خرگوش مي روم و مي گويم كه تو مردي . وقتي خرگوش مي آيد تا تو رو ببيند تو بپر  و او را بگير .گرگ قبول كرد و به همانجائي رفت كه روباه گفته بود .

 

 

 

روباه هم نزديك خانه خرگوش رفت و شروع به گريه و زاري كرد .

با صداي بلند گفت : خرگوش اگر بدوني چه بلائي سرم آمده و همينطور با گريه و زاري ادامه داد ، ديشب دوست عزيزم گرگ پير اشتباهي از قارچ هاي سمي جنگل خورده و مرده اگر باور نمي كني برو خودت ببين .

و همينطور كه خودش ناراحت نشان ميداد دور شد .

خرگوش از اين خبر خوشحال شد پيش خودش گفت برم ببينم چه خبر شده است .

    

 

او همان جائي رفت كه قارچهاي سمي رشد مي كرد . از پشت بوته ها نگاه كرد و ديد گرگ پير روي زمين افتاده و تكان نمي خورد .

خوشحال شد و گفت از شر اين گرگ بدجنس راحت شديم . خواست جلو برود و نزديك او را ببيند اما قبل از اينكه از پشت بوته ها بيرون بيايد پيش خودش گفت :‌ اگر زنده باشد چي ؟ آنوقت مرا يك لقمه چپ مي كند . بهتر است احتياط كنم و مطمئن شوم كه او حتما مرده است .

 

    

بنابراين از پشت بوته ها با صداي بلند ، طوريكه گرگ بشنود گفت : پدرم به من گفته وقتي گرگ ميمرد دهنش باز مي شود ولي گرگ پير كه دهانش بسته است .

گرگ با شنيدن اين حرف كم كم و اهسته دهانش را باز كرد تا به خرگوش نشان بدهد كه مرده است .

خرگوش هم كه با دقت به دهان گرگ نگاه مي كرد متوجه تكان خوردن دهان گرگ شد و فهميد كه گرگ زنده است . بعد با صداي بلند فرياد زد : اي گرگ بدجنس تو اگر مرده اي پس چرا دهانت تكان مي خورد . پاشو پاشو باز هم حقه شما نگرفت . و با سرعت از آنجا دور شد .

 

نوشته شده توسط :صدف | لينک ثابت |چهار شنبه 9 فروردين 1391برچسب:,|

سه ماهي
موضوع: <-PostCategory->

 

 

سه ماهيدر آبگير كوچكي ، سه ماهي زندگي مي كردند . ماهي سبز ،  زرنگ و باهوش بود ، ماهي نارنجي ، هوش كمتري داشت و ماهي قرمز ، كودن و كم عقل بود .

يك روز دو ماهيگير از كنار آبگير عبور كردند و قرار گذاشتند كه تور خود را بياورند تا ماهيها را بگيرند .

 سه ماهي حرفهاي ماهيگيران را شنيدند .

ماهي سبز ، كه زرنگ و باهوش بود بدون اينكه وقت را از دست بدهد از راه باريكي كه آبگير را به جوي آبي وصل مي كرد ، فرار كرد .

 

    

 

 

فردا ماهيگيران رسيدند و راه آبگير را بستند .

 ماهي نارنجي كه تازه متوجه خطر شد ، پيش خودش گفت ، اگر زودتر فكر عاقلانه اي نكنم بدست ماهيگيران اسير مي شوم . پس خودش را به مردن زد و روي سطح آب آمد .

يكي از ماهيگيران كه فكر كرد اين ماهي مرده است ، او را از داخل آبگير گرفت و به طرف جوي آب پرت كرد ، و ماهي از اين فرصت استفاده كرد و فرار كرد .

 

ماهي قرمز كه از عقل و فكر خود به موقع استفاده نكرد ، آنقدر به اين طرف و آنطرف رفت تا در دام ماهيگيران افتاد

 

نوشته شده توسط :صدف | لينک ثابت |چهار شنبه 9 فروردين 1391برچسب:,|

خرسی بنام وولستن کرافت
موضوع: <-PostCategory->

 
قصه كودك

 

 

نه خیلی دور و نه خیلی وقت پیش، یک خرس بزرگ و زیبا روی یکی از قفسه های فروشگاه نشسته بود و منتظر بود تا کسی او را بخرد و به خانه ببرد

اسم او وولستن کرافت بود اون یک خرس معمولی نبود . موهای تنش رنگ خاکستری تیره و روشن بود و رنگ عسلی نوک بینی و گوشها و پاهایش بسیار جذاب بود

وولستن کرافت با آن جلیقه قهو ه ای و پاپیون طلایی اش بسیار زیبا بود

روی اتیکتی که به  پاپیونش نصب بود اسمش را با خط پررنگ نوشته بودند   ول ستن کرافت

    

او قبل از کریسمس به این فروشگاه آمده بود زمانیکه درخت بزرگ و زیبای کریسمس در ویترین مغازه بود همه جا با چراغهای رنگی کوچک تزئین شده بود نوارهای رنگی مخصوص کریسمس و نور چراغهای همه چیز را زیبا کرده بود و موسیقی روزهای تعطیل نواخته می شد .او از این نورها و صداها لذت می برد .

 

در اون فروشگاه تعداد زیادی خرس کوچولو در یک ردیف باریک کنار هم نشسته بودند . اینقدر زیاد بودند که جای تکان خوردن نبود .

خلاصه یکی یکی فروخته شدند و رفتند . آنها موقعکیه به سوی خانه جدیدشان می رفتند شادمانه دستشان را تکان می دادند و خداحافظی می کردند . تا اینکه همه رفتند و وولستن کرافت تنها خرسی بود که در فروشگاه باقی مانده بود .

او امیدوار بود که بابانوئل او را را در روز کریسمس به یک خانه مناسب و خوب ببرد . اما بابانوئل آنقدر آن سال سرش شلوغ بود که خیلی از هدیه ها را نتوانست ببرد .

خرس ما تنها و غمگین در قفسه ای که بالای کارتهای کریسمس بود نشسته بود . او خیلی دوست داشت که بچه ای او را به خانه اش ببرد و او را دوست داشته باشد و با او بازی کند . اما متاسفانه کسی او را در آغوش نگرفت.

او خیلی تلاش کرد که گریه نکند چون می دانست گریه کردن موجب ورم و قرمزی چشمش می شود و این اتفاق ممکن است شانس او را برای پیدا کردن یک خانه جدید کم کند.

اما چرا ، چرا کسی او را انتخاب نکرد ؟

او متعجب بود . چرا در بین خرسهای که به زیبایی او نبودند بچه ها او را انتخاب نکردند؟

 

یک روز نزدیک به عید ایستر، سه خرگوش را در آن قفسه کنار او گذاشتند.  آنها گوشهای بلند و پاهای درازی داشتند . آنها بلوزهای پشمی پوشیده بودند .

ریتا خرگوشه بلوز صورتی پوشیده بود. روگر بلوز سبز و رونی بلوز آبی به تن کرده بود . روگر و رونی دوقلو یودند و ریتا خواهرشان بود.

شب وقتی فروشگاه بسته شد ریتا به خرس گفت: شما خرس جذابی هستید تعجب می کنم که چرا هیچ کس شما را نخریده و به خانه اش نبرده است .

خرس گفت: برای من هم عجیب است. هرچند که او تلاش می کرد خودش را ناراحت نشان ندهد اما یک قطره اشک از اروی گونه اش پایین لغزید.

روگر و رینی پایین پریدن و بین طبقات بالا و پایین می پریدند .

ریتا فریاد کشید: دقت کنید و چیزی را زمین نیاندازید .

ریتا از نزدیک و از زاویه های مختلف به خرس نگاهی انداخت . او با دقت صورتش را دید و دورش چرخید و با دقت او را برانداز کرد . اون دماغش را بالا کشید، سپس نشست و مدتی طولانی به فکر فرو رفت .

خرس از خرگوش پرسید: خوب من اصلا نمی توانم درک کنم به نظرت من چه اشکالی دارم ؟ چرا کسی مرا نمی خرد ؟

ریتا جواب داد : تنها مشکل اسمت هست .

خرس با تعجب پرسید: اسم من ؟ اسم من چه مشکلی دارد ؟

ریتا گفت: اسمت هیچ مشکلی ندارد فقط ولستون کرافت اسم عجیبی است . همچنین برای خیلی از مردم این اسم گفتنش طولانی است و هیچ کس حتی نمی توانند آنرا درست تلفظ کند .

خرس کوچولو می توانست اسمش را درست تلفظ کند چون اون اسم خودش بود و هرکس اسم خودش را می توانست صدا کند . حداقل او اینطور فکر می کردکه آنها می توانند . البته نه وقتی که خیلی بچه هستند . وقتی خودش بچه خرس کوچولویی بود نمی تواست اسم خودش را بگوید اما وقتی او به مدسه رفت خیلی خوب می توانست آنرا بگوید.

معلم با صدای رسا که توجه دیگران را جلب کند گفت: ولستن گرافت آیا شما می توانید شهر الفبا را برای ما بخوانی ؟

و او اسم تمامی حروف را خواند چون او خرس باهوشی بود .

روز یکشنبه همین که فروشگاه باز شد مادر و پدری عروسک روگر و رینی را برای بچه های دوقلویشان خریدند .

ریتا گفت : آنها خیلی جذابند . او خوشحال بود که برادرهایش خانه جدیدی پیدا کردند اما همچنین ناراحت هم بود برای اینکه آنها را از دست می داد و برایشان دلتنگ می شد.

جلوی میز فروشگاه تخم مرغ های شکلاتی ایستر را چیده بودند . و حالا که روز ایستر بود قیمت آنها به نصف رسیده بود .

وقتی که روز به اتمام رسید و همه به خانه هایشان رفتند ولستن کرافت یکی از آن تخم مرغ ها را برداشت و به ریتا داد تا او را خوشحال کند . آنها کرم شکلاتی شیرین داخل تخم مرع را خوردند و مواظب بودند که روی لباسشان نریزد.

آنها دوباره درباره اسم ولستن کرافت با هم صحبت کردند .

خرسه گفت : اما من نمی خواهم اسمم را تغییر بدهم . اون اسم من است من باید آنرا تمام عمرم حفظ کنم

خرگوش گفت : اما اون باعث شد که تو نتوانی به خانه جدیدی بروی . شاید مجبور بشی اینکار را بکنی

ریتا به بخش کتابها پرید و با یک کتاب برگشت . اسم کتاب این بود، کودکمان را چه بنامیم .

 

او شروع کرد به خواندن اسمهایی که فکر می کرد برای خرسمان مناسب است .

او گفت : نظرت در مورد آدرین چیه ؟ اسمی دوست داشتنی است.

اما ویلستن کرافت با حرکت سرش به او جواب رد داد .

خوب نظرت در مورد برنارد چیه ؟ به معنای شجاع همانند یک خرس

اما ولستن کرافت دوست نداشت

ریتا اسامی زیادی را خواند تا اینکه به آخر کتاب رسید . اما خرس ما هیچکدام را لااقل برای خودش نپسندید

او گفت: همه این اسم ها خوب هستند، سپس تکه ای شکلات به دهان فرو برد و اطراف دهانش را با دستمال پاک کرد و ادامه داد اما هیچ کدام برای من مناسب نیست .

ریتا مدتی به فکر فرو رفت  تا اینکه ساعت دیواری پشت پیشخوان فروشگاه ده ضربه نواخت. او گفت : تو می توانی اسمی راحتتر داشته باشی در حالیکه اسمت خودت را هم همزمان داشته باشی    

 ولستن کرافت متوجه منظور او نشد . او پرسید : می توانی بیشتر توضیح بدهی ؟

ریتا گفت : شما فقط اسمی کوتاهتر از اسمی که حالا داری خواهی داشت .

ولستن کرافت گفت : منظورت این است که من اسمم ولستن کرافت باقی می ماند اما اسمی کوتاهتر و راحتتر خواهم داشت برای کسی که آنرا ترجیح بدهد .

 

ریتا با صدای بلند گفت : درست است . و تو که اسمی به این درازا داری چندین انتخاب داری .

 وولی ، وولستن ، استن یا کرافت کدام یک را می پسندی ؟

 

ولستن کرافت به هر کدام از این اسم با دقت فکر کرد و هر کدام از آنها را از دهنش گذراند و  آخری را پسندید .

ریتا گفت : اما من وولی را بیشتر می پسندم  چون او خیلی دوستانه به نظر می آید . تازه تو از پشم پر شدی و کتت نیز پشمی است (وول wool به معنای پشم است)

ولستن کرافت خیلی مطمئن نبود

ریتا یادآوری کرد که :  اما نام تو هنوز ولستن کرافت هست .

آنها در مورد این تصمیم گیری مهم تمام شب را با هم گفتگو کردند .

قبل از طلوع آفتاب ریتا خرس کوچولو را متقاعد کرد که وولی بهتریت انتخاب است .

ولستن کرافت همانطور که چشمهایش را می بست و برای خوابیدن آماده می شد گفت : حق با تو است.

ریتا گفت : من مطمئنم همین فردا کسی تو را می خرد و به خانه اش می برد .

ریتا به قسمت لوازم التحریر رفت و یک مداد مشکی برداشت و زیر کلمه ولستن کرافت نوشت وولی

 

اما ریتا در اشتباه بود و روز بعد او بود که خریداری شد نه ولستن کرافت

نه آن روز و نه روز روز بعد و نه روزهای بعد از آن کسی ولستن کرافت را نخرید

 

بزودی کریسمس دوباره از راه رسید و فروشگاه دوباره تزئین شد . فروشنده ها شاد بودند و لباس های شاد و جذاب ÷وشیده بودند . اما هنوز کسی ولستن کرافت را نخریده بود او خیلی غمگین روی قفسه بالای قسمت کارت تبریکها نشسته بود یک قطه اشک از روی گونه اش پایین لغزید . من از اسمم متنفرم کاش اسم من هر چیز دیگری به غیر از ولستن کرافت بود .

در یکی از غروبهای خیلی سرد که ستاره ها در آسمان می درخشیدند و دانه های برف در پشت پنجره می رقصیدند پسر بچه ای همراه پدرش به فروشگاه آمدند .

وقتی پدر متوجه اتیکت ولستن کرافت شد به پسرش گفت : هی اینجا را نگاه کن. این خرس هم نام تو هست فقط ما برای راحتی تو را استن صدا می کنیم ولی اون را وولی صدا می کنند.

پسر از تعجب با صدای بلند گفت : چی ؟ من اصلا فکر نمی کردم در این دنیای بزرگ اسم چیز دیگری هم ولستن کرافت باشد .

پسر همانقدر که خرس را دوست داشت از اسمش متنفر بود .

پدر همانطور که خرس را از قفسه برداشته بود گفت : چرا چیز دیگری انتخاب نمی کنی ؟

 

پسر موهای نرم خرس را ناز کرد و هر دو آنها از همان لحظه برای هم دوست داشتنی شدند .

پسر امیدوارنه از پدرش پرسید . پدر من از این عروسك خوشم آمده می توانم او را برای هدیه کریسمس بردارم  . و وقتی پدرش جواب بله به او داد با عروسکش اطراف فروشگاه رقصید .حتی فروشندگان و مردمی که در حال خرید بودند  او را تماشا می کردند.

 

البته ولستن کرافت هم اسم بدی نبود . هر دو دور درخت کریسمس که جلوی فروشگاه بودند چرخیدند و این شروع یک دوستی بود که آنها بطرز عجیبی همدیگر را پیدا کرده بودند .

خرس کوچولو این احساس شادی را قبلا تجربه نکرده بود . او خوشحال بود که به خانه جدیدی می رود و این پسر کوچولو که استن نام داشت بهترین دوستش خواهد بود .

 

سپس استن او را محکم در آغوش گرفت اما خرس کوچولو نتوانست چون آغوش او خیلی برای بغل کردن دوستش بزرگ نبود .

 

نوشته شده توسط :صدف | لينک ثابت |چهار شنبه 9 فروردين 1391برچسب:,|

موضوع: <-PostCategory->

*لالالالا  گل نازم

* تويي سرو سرافرازم

* تويي سرو و تويي كاجم

* تويي افسر، تويي تاجم

 

* لالالالا گل نرگس

* نباشم دور، ِز‌‌ تو هرگز

* هميشه در برم باشي

* چو تاجي بر سرم باشي

 

*لالالالا گل مريم

* چه گويم از غم و دردم

*غم من در دلم پنهان

* بيا اينجا بشو مهمان

 

* لالالالا گل مينا

* بخواب آروم ،گل بابا

* بابا رفته ، سفر كرده

* الهي زودي برگرده

 

* لالالالا گل شب بو

* نگاهت مي كند جادو

* ببينم چشم شهلايت

* به زير آن كمان ابرو

 

* لالالالا گل پونه

*انار كردم واسَت دونه

* انار سرخ ِ ياقوتي

* بخوراي گل، نگير بونه

 

*لالالالا گل صدپر

* نشه هرگز گلم پرپر

* بمون با من گل خندان

* نبينم چشم ِ تو گريان

 

* لالالالا گل لاله

* ميريم فردا خونه خاله

*  نديدم خاله جانت را

* الان چندين و چن ساله

 

* لالالالا گلم خوابيد

* به رويش نورِ مَه تابيد 

* لالالالا گلم زيباست

* براي من ، همه دنياست

نوشته شده توسط :صدف | لينک ثابت |چهار شنبه 9 فروردين 1391برچسب:,|

موضوع: <-PostCategory->

پاشو پاشوکوچولو          ازپنجره نگاه کن

 باچشمان قشنگت           به منظره نگاه کن

 آن بالا بالاخورشید         تابیده بر آسمان

 یک رشته کوه پایین تر   پایین ترش درختان

 نگاه کن آن دورها          کبوتری می پرد

 شاید برای بلبل             از گل خبر می برد 

نوشته شده توسط :صدف | لينک ثابت |چهار شنبه 9 فروردين 1391برچسب:,|

موضوع: <-PostCategory->

پاييزه پاييزه                  برگ از درخت مي ريزه
هوا شده كمي سرد      روي زمين پر از برگ
ابر سياه و سفيد           رو آسمان را پوشيد
دسته دسته كلاغها       مي روند به سوي باغها
همه مي گن به يك بار     غار و غار و غار و غار

نوشته شده توسط :صدف | لينک ثابت |چهار شنبه 9 فروردين 1391برچسب:,|

موضوع: <-PostCategory->

کفشدوزک کوچولو

حسابی غصه داره

چون که برای دوختن

دیگه کفشی نداره

سوزنشو گذاشته

کنار گل تو باغچه

کاشکی براش بیارن

یه لنگه کفش کهنه

نخهاشو قیچی کرده

تا که باشه آماده

وقتی کفشی نداره

نخها چه سودی داره

از اون دورا میادش

انگار صدای خش خش

داره میاد هزارپا

با یه بخچه رو دوشش

تو بخچه اش گذاشته

هزار تا کفش پاره

حالا دیگه کفشدوزک

هیچ غصه ای نداره

نوشته شده توسط :صدف | لينک ثابت |چهار شنبه 9 فروردين 1391برچسب:,|

داستان سوسمار مهربان
موضوع: <-PostCategory->

داستان کودکانه: سوسمار مهربان

روز خیلی گرمی بود، سوسماری با بچه‏هایش توی باتلاق کنار آبگیر تن‏شان را به گل می‏زدند. از گرمای هوا کلافه شده بودند. به طرف آب رفته و بدن‏شان را در آب خنک فرو بردند. احساس بهتری پیدا کردند و از آب خنک لذت می‏بردند.

چند دقیقه‏ی بعد، صدای وحشتناکی شنیده شد. سوسمار به بچه‏هایش گفت: «شکارچی‏ها در حال نزدیک شدن هستند. بهتر است که دور شوید.» بچه سوسمارها سریع دور شدند. شکارچی‏ها نزدیک آبگیر رسیدند.

یکی از شکارچی‏ها که اسمش بیل بود به دوستش، هری، گفت: «می‏توانیم کیف و کفش زیبایی از پوست این سوسمارها درست کنیم.»

هری گفت: «امیدوارم امروز بتوانیم سوسمار زیبایی شکار کنیم.»

بعد داخل باتلاق رفت. پاهایش در باتلاق گیر کرد. ته تفنگش را در گل فرو کرد. می‏خواست بیرون بیاید؛ اما نمی‏توانست. هر چقدر تلاش می‏کرد که از باتلاق بیرون بیاید، بیشتر در گل فرو می‏رفت. بیل دستش را گرفت؛ اما نتوانست به او کمک کند. هری ترسیده بود و فریاد می‏کشید.

بیل به اطراف دوید تا کمک بیاورد؛ اما فایده‏ای نداشت. ناگهان سوسمار به طرف هری آمد. شاید طعمه‏ی خوبی برای بچه‏هایش پیدا کرده بود. سوسمار نزدیک‏تر شد. چند بار تنش را داخل گل باتلاق فرو کرد و بیرون آمد. هری پشت سوسمار بود. سوسمار به کنار ساحل آمد، هری را روی زمین گذاشت و دوباره داخل آبگیر رفت. بیل دوید و دوستش را در آغوش گرفت و گفت: «آن سوسمار تو را نجات داد.»

هری و بیل هر دو کنار هم ایستادند و دور شدنسوسمار را تماشا کردند. هری تفنگش را داخل باتلاق انداخت و گفت: «دیگر هرگز سوسماری را شکار نخواهم کرد.»

هری نیز تفنگش را توی باتلاق انداخت و گفت: «من هم دیگر به آن نیازی ندارم

نوشته شده توسط :صدف | لينک ثابت |چهار شنبه 9 فروردين 1391برچسب:,|

داستان ستاره ی دریایی
موضوع: <-PostCategory->

 
داستان ستاره ی دریایی

سپیده دم، پیرزنی در ساحل قدم می‌زد. ساحل پر بود از ستاره‌های دریایی که در طول شب همراه امواج به ساحل آورده شده بودند. صدها ستاره ی دریایی، دور از امواج دریا می‌درخشیدند.

 ناگهان توجه پیرزن به دو بچه در امتداد ساحل جلب شد. پیرزن از خود پرسید، آن‌ها این موقع در ساحل چه می‌کنند؟ و بیش‌تر دقت کرد.

بچه‌ها ستاره‌های دریایی را در دست هایشان جمع کرده بودند و با دقت دست هایشان را به سمت امواج می‌گرفتند و ستاره‌های دریایی را به اقیانوس برمی‌گرداندند.

پیرزن به اطراف نگاه کرد. متوجه گروهی از مردم شد که در سکوت مشغول تماشای این صحنه بودند. او طاقت نیاورد و پرسید: «بچه‌ها! چه کار می‌کنید؟»

بچه‌ها جواب دادند: «اگر ما این ستاره‌های دریایی را به آب برنگردانیم، خواهند مرد. آن‌ها را نجات می‌دهیم.»

مردم به این پاسخ ساده، تنها لبخند زدند. بالاخره هر چیزی می‌میرد. چه کسی به این ستاره‌های دریایی توجه می‌کند. مگر چه اتفاقی می‌افتد اگر آن‌ها بمیرند؟ به حالشان چه فرقی می‌کند؟

جمعیت پراکنده شد. مردم بی‌توجه دنبال کارهای خود رفتند؛ اما پیرزن ماند و به بچه‌ها گفت: « وقت خود را تلف می‌کنید. صدها ستاره دریایی در جاهای دیگر دور از آب مانده‌اند و دیر یا زود می‌میرند. این کار شما هیچ فرقی به حال آن‌ها ندارد.»

بچه‌ها یک ستاره ی دریایی برداشتند. قسمت درخشان و تیغ‌دار با شیارهای رنگی هر ستاره دریایی را به پیرزن نشان دادند. زیبا و سخت بود. بعد آن را برگرداندند؛ ستاره دریایی برای زنده ماندن تقلا ‌کرد و بی تاب می گشت تا بتواند نفس بکشد.

بچه‌ها برگشتند و ستاره ی دریایی را به آرامی به اقیانوس بازگرداندند. امواج، ستاره دریایی را همراه خود به اعماق آب‌های سبز بردند. آن‌ها زندگی دوباره را به ستاره دریایی هدیه کرده بودند.

بچه ها رو به پیرزن کردند و گفتند: «دیدی؟ با این کار، این ستاره ی دریایی نجات پیدا کرد!»

پیرزن کمی فکر کرد؛ کاری به این کوچکی، باعث ادامه ی زندگی جانداری زیبا شده بود. یک قلب بزرگ، قدرت چندین دست نیرومند را دارد. بنابراین او هم شروع به برداشتن ستاره‌های دریایی کرد و آن‌ها را به آب ‌انداخت. ستاره‌های دریایی به آرامی در دست های او حرکت می‌کردند. انگار می‌خواستند از او تشکر کنند.

آن روز هشتصد و بیست و دو ستاره دریایی نجات داده شد.

 

نوشته شده توسط :صدف | لينک ثابت |چهار شنبه 9 فروردين 1391برچسب:,|



موضوعات

لینک دوستان

ردیاب خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دنیای کودکان و آدرس sadafjoon.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





فال حافظ

جوک و اس ام اس

قالب های نازترین

زیباترین سایت ایرانی

جدید ترین سایت عکس

نازترین عکسهای ایرانی


آرشیو دفتر

فروردين 1391


نویسنده وبلاگ :

صدف

آمار سایت
كاربران آنلاين: نفر
تعداد بازديدها:
RSS

کد های جاوا

ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 4
بازدید ماه : 26
بازدید کل : 18025
تعداد مطالب : 20
تعداد نظرات : 4
تعداد آنلاین : 1

اسript type="text/javascript" src="http://LoxBlog.Com/fs/clocks/11.js">ر تصادفی -->

خبرنامه وبلاگ:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید


خبرنامه وبلاگ:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید


idth="170">

آمار وبلاگ:

بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 4
="0" dir="ltr">

<-PollName->

<-PollItems->


Copyright by © www.LoxBlog.Com & Sharghi.net & NazTarin.Com